این روزها عجب دورانی غریبی بود که گذشت ...
غرق در دنیا ،
هر روز در جایی ...
ایستاده آرام به تماشا ...
یکی می آمد و یکی می رفت ...
وزق ها خود را به رنگ طاووس در می آوردند و می خواهند با دیدنشان انسان به یاد آسمان بیفتد ...
خسته بودم ، خستگی برایم تاب نگذاشته بود ،
خسته از خواسته ها ،
خسته از روزگار ،
خسته از ازدحام ...
دوست داشتم اینگونه می نوشتم ،
ولی هر بار تا نیمه می رفتم و ناگاه اتفاقی بافته هایم را برهم می زد،
اینک که فکر می کنم می بینم بسیار تجربه بجایی بود ،
حس میکنم نیرویی ماورایی مانع می شد ،
نیرویی بسیار آشنا و قریب،
گویی مادر دعایی کرده بود ...
که این گونه می شد ،
و حال قدرعقایدم را مضاعف احساس میکنم ،
یقین می کنم که دلدادگی هایم بسیار والاتر از هریک از این هاست ،
الحق که به حق می ستایمشان ...
...
خدایا چه کردم ،
چه شد که سزاوار شدم ،
سزاوار این نعمات ...
سزاوار این عشق ...
عشق نگاری که به امید دیداری دلم را ماه ها و روزها اسیر خود کرد ،
دل گرچه لیاقتش را نداشت ولی قسم به عهد آسمانییمان بس این دل ارزش انتظار را دارد ،
خدایا ...
عاشقانه زیستن را به ما بیاموز ،
که عاشقانه زیستن و این فراق را بسیار دوست می دارم ،
می سوزم و می سازم و امیدوار به انتظار مانده ام ...
...
اللهم عجل الولیک الفرج